ممنونم از همهی انسانهایی که شما بودید و من را از من گرفتید. ممنونم از همهی وجودهایی که دوست و خانواده و دوستدار تعریف میشوند اما تنها کفتارهایی هستند که سورِ جنازهی پرگوشت مارا به صفا نشستهاند. من تباه که نه، تمام شدم. از اول هم گه خاصی نبودم لایقِ کلمهی تباه شدن. اما تمام شدم. یکی قلمم را گرفت، یکی صدایم را. یکی موهایم را با خود برد و دیگری دندانهایم را. یکی کتابهایم را آرام آرام ید و دیگری فنجانِ بیآلایشِ چایِ عصرانهام را. آه که چه احمق مترسکی بودم من که با بلاهت به سرسختی خود پا فشردم آنگاه که زاغهای سیاه، دکمهی چشمانم را به تاراج میبردند. حالا دیگر، صلیبِ چوبیِ خمیدهای بیش نیستم با تکهپارههایی آویخته از تنم در وسط گندمزاری خشکیده، که سگِ گرِ بیگله پایش را برای شاشیدن بهم تکیه میدهد.
خدای من! چطور میشود شیدایی را کشت؟ امید را کشت بی آنکه از زندگی دست شست؟ چطور میشود سلامهای نو را بی پاسخ گذاشت و در دل، خارشِ کشندهی اگر” ها را حمل نکرد؟ چطور میشود از کنارِ چادرهای بزرگِ چراغانی که نویدِ نمایشهای شادِ همیشگی را به خود آویختهاند و به زورِ زرق و برق وسوسهات میکنند به ایستادن، بی توقف رد شد تا بهتِ خالی بودنِ درونشان، رنجِ دروغ بودنشان، قدرتِ ادامهی راه را از پاهای پر آبلهات نگیرد؟ تا بروی تا منتهای رسیدن، یا به نقصِ مردن در میانِ راه؟ دیگر جایی برایم نیست. سخنی نیست. سخنی نیست.
آدم باید جایی برای فریب خوردن بگزارد. در مورد هر چیزی به طور شدید خودآگاه بودن، انسان را به ورطه ی نابود کننده ای میکشاند که هیچ قابل توضیح نیست. شاید آن افسانه هایی و داستان ها و اسطوره هایی که انسانی را وصف میکنن که چیز هایی میبیند که دیگران نمیبینند، ریشه در همین قضیه داشته باشد. داشتنِ چشمی برزخی که میتواند ورای هر موجودی را بدون تکلف و پیچیدگی، و آینده ی دور و نزدیک حرفهای بیهوده شان را ببیند. تنهایی دلگیرِ دخترک دیوانه ای را تصور کنید که به جرم جادوگر بودن، در سیاهچالِ مردمی تباه، به معصومیتِ خویش زار میزند.
چطور میتونید اینقدر خودخواه، خود محور و بی توجه باشید؟ واقعا چطور خودتون رو قانع میکنید که دنیا حولِ شما در گردشه؟ کامنت ها رو بستم که شما زبونتو بکنی توی ت چون برای من مهم نیست گفتههات! الان صرفا سرشارم از تعجب. متعجبم از این حجم از . چی؟ خود-گه-پنداری؟
بگذریم. فقط یه فکر و یک هدف دارم. نه اینکه بخواهم همهی افکارم را متمرکز کنم رویش، نه. اتفاقا خرامان و بیخیال به سویش میروم، اگر اتفاق خوبی افتاد دل نمیبندم. اگر اتفاق بدی هم افتاد، میدانم که دردش تمام خواهد شد. اینطورکه به سمتش میروی، ترسناک نیست، سخت نیست، برای همین هم رسیدن حتمیست. مثلِ صبح، پرده را کشیدن. یا فیلم خاصی را در لیست داشتن. فشارِ آفتابه لگن و بساط مهیا کردن را که حذف میکنی، دیگر دلت باز میشود.
درباره این سایت