ممنونم از همهی انسانهایی که شما بودید و من را از من گرفتید. ممنونم از همهی وجودهایی که دوست و خانواده و دوستدار تعریف میشوند اما تنها کفتارهایی هستند که سورِ جنازهی پرگوشت مارا به صفا نشستهاند. من تباه که نه، تمام شدم. از اول هم گه خاصی نبودم لایقِ کلمهی تباه شدن. اما تمام شدم. یکی قلمم را گرفت، یکی صدایم را. یکی موهایم را با خود برد و دیگری دندانهایم را. یکی کتابهایم را آرام آرام ید و دیگری فنجانِ بیآلایشِ چایِ عصرانهام را. آه که چه احمق مترسکی بودم من که با بلاهت به سرسختی خود پا فشردم آنگاه که زاغهای سیاه، دکمهی چشمانم را به تاراج میبردند. حالا دیگر، صلیبِ چوبیِ خمیدهای بیش نیستم با تکهپارههایی آویخته از تنم در وسط گندمزاری خشکیده، که سگِ گرِ بیگله پایش را برای شاشیدن بهم تکیه میدهد.
درباره این سایت